Pinned 6 سال 8 ماه ago onto ziaossalehin.ir
Source: http://www.ziaossalehin.ir/fa/content/17009
هنر عکاسی / صندلی بندگی | ضیاءالصالحین
www.ziaossalehin.ir/fa/conte...
یادمه بچه که بودم وقتی مادرم سجاده اش رو پهن می کرد و چادر نمازش رو برا نماز سرش می کرد.
با این که پسر بودم! یه روسری از کشوی مادرم بیرون می آوردم و با اصرار، مادرم اون رو سرم می کرد...
کنارش می نشستم و هرکاری رو که اون میکرد منم انجام می دادم ...
باخودم فکرمی کردم وقتی که بزرگتر شدم باید مثل بابام شهید بشم، آخه بابام تازه شهید شده و من بهش افتخار می کردم؛ اما راستش تنهایی مادرم منو از هدفم منع می کرد و با خودم می گفتم اگر من نباشم کی از مادرم حمایت و پرستاری می کنه!؟ ..اماباز دلم هوایی می شد... ولی راستش چون سنم کم بود جبهه راهم نمی دادند.
خلاصه چند سال گذشت و یکم رشید شدم و می تونستم راهی جبهه بشم؛ اما اون روز مادرم پیر و شکسته تر شده بود.
نمی تونست مث جوونیاش نمازشو سرپابخونه، منم یه صندلی نماز براش تهیه کردم تا براحتی نمازش رو بخونه؛
ولی خب همیشه آرزوی دفاع و شهادت در راه دین و کشورم را داشتم، یادمه یه بار بدون اینکه چیزی بهش بگم رو کرد طرفم و گفت:
«پسرم اگه میخوای بری جبهه برو مانع تو نمیشم آخه میخوای جا پای پدرت بذاری...»
مدتی گذشت و توخط مقدم مشغول دفاع از آب و خاکمون بودیم که یه خمپاره صاف خورد کنارم، چشام سیاهی رفت،
وقتی چشامو باز کردم دیدم رو تخت بیمارستانم. صدای اذان همه جا رو پر کرده بود. بلند شدم برم نماز بخونم که دیدم پاهام رو بدنم نیست و همون موقع اونارو تو خط مقدم جا گذاشته بودم و در نهایت منو اعزام کردند خونمون پیش مادرم؛ مادرتنهام رو صندلی مشغول عبادت بود. منم روی ویلچر همه اش اونو نگاه می کردم؛ مادرم لبخند زد و گفت: بیا پسرم مثل بچگیا کنارم بشین و نمازتو بامن بخون: من روی صندلی و تو روی ویلچر...
من آرزوی خدمت و پرستاری مادرم رو داشتم ولی سالهاست که اون پرستار منه!!!
ولی یه درس گرفتم؛ یه درس بزرگ، مهم نیست ما چی میخوایم مهم اینه که رضای خداوند چی باشه؛
و یه درسم از مادرم گرفتم، بهترین راه برای رفع دلتنگی، فقط راز و نیاز با خداست، آخه مادرم هیچ وقت غمش رو با کسی در میون نمیزاره الا با خدا اونم روی صندلی بندگی...
نویسنده و عکاس: اسماء رشیدی رشنو
دیدگاهها
نظر خود را در زیر بنویسید